اپیزود اول: کاباره
صبح یکی از روزها با هم به "کاباره پل کارون" رفتیم.
به محض ورود، نگاهش به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود.با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیده بودمش؟! در ظاهر، زن بسیار با حیایی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود. شاهرخ جلوی میز رفت و گفت: همشیره تا حالا ندیده بودمت، تازه اومدی اینجا؟! زن خیلی آهسته گفت: بله؛من از امروزاومدم. شاهرخ دوباره با تعجب پرسید: تو اصلا قیافت به این جور کارها و این جور جاها نمیخوره، اسمت چیه؟ قبلا چیکاره بودی؟زن در حالی که سرش رو بالا نمیگرفت گفت: مهین هستم. شوهرم چند وقته که مرده. مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودمو پسرم بیام اینجا! شاهرخ حسابی به رگ غیرتش برخورده بود. دندانهایش را به هم فشار میداد. رگ گردنش زده بود بیرون. دستشرو مشت کرد و محگم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی!! بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، همینطور که از در بیرون میرفت رو کرد به ناصر جهود (صاحب کاباره) و گفت: زود بر می گردم!مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش رو سر کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شد و حرکتکردند. مدتی از این ماجرا گذشت. تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک، بی مقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟ اول درست جواب نمیداد. اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خیلی براشون سوخت،اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه بخاطر اجاره اثاثها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونهی کوچیک توخیابون نیرو هوایی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم:تو خونه بمون بچهات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رومیدم!!
اپیزود دوم: