دیگر رمقی برایمان نمانده بود. این خدا بود که ما را می آورد. باقی مانده گروهان من تیر خورده بودند و علیل. خودم هم از پا ترکش خورده بودم. تازه باید با این وضعیت یک خط از دشمن را می شکافتیم تا به عقب برسیم. لنگ لنگان و آهسته آمدیم بالا. رسیدیم به یک رشته کانال و سنگرهای عراقی که بالای سرمان قرار داشت. توان درگیری نداشتیم، من نگاه کردم بالای سرِ خودم و دیدم یک زیر پیرهن سفید از لب کانال بالا آمده و تکان می خورد.
- شعر برای ماه رمضان کودکانه + عکس نقاشی
- شعر کودکانه رمضان + عکس نقاشی 2
- یا کاشف الکرب عن وجه الحسین یا قـــــــــمر بنی هاشم
- تو کز محنت دیگران بیغمی....!
- اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد
- ابو عزرائیـــــل
- مدافع حرم BMW سوار
- در سوریه می میرند تا در ایران نمیریم
- کاریکاتور/ حملات روسیه به مواضع تروریستها در سوریه
- "ابو عزرائیــــــــــل" + تصاویر