خالکوبی «مجید سوزوکیِ» یافتآباد در خانطومان پاک شد
روایت خواهرانه از شهادت داداش مجید؛
شب آخر همرزمش میگوید: مجید حیف تو نیست با این اعتقادات و اخلاق و رفتار که خالکوبی روی دستت است. مجید میگوید: "تا فردا این خالکوبی یا خاک میشود و یا اینکه پاک میشود"؛ و پاک شد.
آن زمان که مسعود دهنمکی روی پرده نقرهای سینما مجید سوزوکی را به نمایش گذاشت، شاید باورمان نمیشد امروز هم در حقیقت مجیدی وجود داشته باشد که باغیرت و بامرام باشد، اهل دل و دست و دلباز، لوتی و بامرام که عاقبتش شبیه مجید سوزوکی به شهادت ختم شود. همه با مجید سوزوکی خندیدیم، ناراحت شدیم و بعد در پایان قصه گریه کردیم، و شجاعت مجید را احسنت گفتیم و برایش دست زدیم. و حالا امروز بعد از چند سال داداش مجیدی هست نه شبیه و یا کپی مجید سوزوکی قصه اخراجیها اما شباهتهایی داشت که پلان آخر زندگیاش را به شهادت ختم کرد. شاید در قصه دهنمکی مجید سوزوکی یک تفاوتی با بقیه همردیفانش داشت، یک گوهری در وجودش بود که این گوهر باعث انتخاب شدنش توسط معبود شد.
مجید قصه امروز ما در هوای گرم روز آخر مرداد ماه سال 69 در محله یافتآباد تهران به دنیا آمد. تکپسر خانواده و عزیزکرده خانواده و البته کل محل، شاید دلیل محبوبیتش در بین همه اهالی محل بهخاطر شوخطبعی و اخلاق بسیار خوبش بود. بچههای محله دوستش داشتند چون با نیسان آبی پدر هر روز آنها را به زمین بازی میبرد و تا پاسی از شب با آنها فوتبال بازی میکرد. و حالا بچههای محل چندین ماه است بهرسم هر روز و هر سالشان سر کوچه جمع میشوند تا با مجید قصه ما به فوتبال بروند، اما مجیدی دیگر حضور مادی ندارد تا با آنها گرم بگیرد و بازی کند. او داداش مجید همه بچههای محله یافتآباد بود. پیران محله مجید را دوست داشتند چون هر کدام را که میدید و به کمک احتیاج داشتند، کمکشان میکرد و حتی خریدهایشان را که توانایی نداشتند با خود به منزل ببرند، آنها را تا پای یخچالشان میبرد تا نکند اذیت شوند. با همه مردم محل دوست و رفیق بود، با هر کسی زود دوست میشد و با شوخطبعیهایش دل هر کسی را میبرد تا ابدیت پیش خودش.
اما مجید قصه امروز ما در چند ماه آخر عمرش در این دنیا حال و هوایش بهکلی تغییر کرده بود، پشت همه خندهها و شوخطبعیهایش یک غم بزرگی در چهره و رفتارش بود و البته آرامتر از همه عمرش شده بود.
امروز گذری کوتاه از زندگی مجید قربانخانی از زبان یک خواهر عاشق را برای مخاطبان محترم مشرق مینویسیم.
مجید هیچوقت علاقهای به درس خواندن نداشت تا هشتم خواند و برای همیشه کتابهای درسیاش را در قفسههای کتاب به یادگار گذاشت، و کنار پدر در بازار آهن مشغول به کار شد. درآمد روزانهاش را بین من و مادر و خواهرانم تقسیم میکرد، وقتی معترض این رفتارش میشدیم میگفت روزیرسان اصلی خداوند است. همه خانواده و فامیل آرزویمان بود که دامادی مجید را ببینیم، وقتی میگفتیم "برایت آستین بالا بزنیم"، میگفت: "داماد میشوم، عروسیام خیلی هم شلوغ میشود، ماشین عروسم بهجای اینکه گل قرمز داشته باشد، گل سیاه دارد" و چون خیلی شوخطبع بود هیچکدام از ما حرفهایش را اصلاً جدی نمیگرفتیم.
مجید هیچوقت اهل نماز و روزه و دعا نبود، اما سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه بهکلی متحول شد، همیشه در حال دعا و گریه بود، نمازهایش را سر وقت میخواند و حتی نماز صبحش را نیز اول وقت میخواند، خودش همیشه میگفت "نمیدانم چه اتفاقی برایم افتاده که اینطور عوض شدهام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم". در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه لبش «پناه حرم، کجا میروی برادرم» بود؛ همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب (سلام الله علیها) داشت.
بسیار غمگین و ناراحت از اینکه تکفیریها بیرحمانه کودکان و مردم بیپناه را میکشند، و خیلی دوست داشت قدمی در راه این جهاد بردارد، و همیشه پیگیر اخبار سوریه بود و مدام از سوریه و آزاد سازی مناطق و شهدای مدافع حرم صحبت میکرد. به مادرم میگفت: مادر، من شهید میشوم و شما نمیگذارید هیچ کس جای من بنشیند و یا اینکه جای من بخوابد، و اگر من شهید شدم پیکرم برگشت من را گلزار شهدای یافتآباد به خاک بسپارید". و مادرم هیچوقت در باورش هم نمیگنجید که این حرفها یک روز به دست واقعیتها بپیوندد، چون همیشه با شوخی و خنده این حرفها را میزد، حتی یک آهنگ مادر هم داشت که به ما میگفت "بعد از اینکه من شهید شدم شما این آهنگ را در مراسم ختم من بگذارید". و ما آن آهنگ را در مراسم یادبود و ختمش گذاشتیم.
همیشه هر وقت زنگ در خانه را میزد میگفت: "اون پسر خوشگله کیه، داره نیسان آبی، به همه بدهکاره، اون اومده". و مادرم وقتی صدایش را میشنید انگار زندگیاش و روزش تازه شروع شده است، با شادمانی به استقبالش میرفت.
قبل از رفتن به سوریه از همه اهل محل حلالیت طلبید، میگفت "شاید ناخواسته دل کسی را شکسته باشم، نمیخواهم حتی ذرهای ناراحتی از من در دل کسی باشد". روز آخر قبل از اینکه برود به مغازه پدر برای خداحافظی رفت، دوست پدرم به او میگوید: "مجید، نرو، تو تنها پسر خانواده هستی و اگر تو بروی پدرت تنها میشود". مجید میگوید: "نه، من قرارم را با حضرت زینب (سلام الله علیها) گذاشتهام و باید حتماً بروم". پدرم گفته: "مجیدجان، میخواهم بعد از اینکه از مأموریت 45روزهات برگشتی برایت به خواستگاری بروم". و به خانه من آمد و با من هم خداحافظی کرد. گفتم "مجید، نرو"، گفت "اینقدر توی تصمیم من نه نیاورید، من تصمیم خودم را گرفتهام. مگر هر کس رفته سوریه شهید شده"؛ و رفت و با خود دل و روح و همه وجود من را به ابدیت برد.
مجید یک هفته قبل از اینکه به سوریه برود خواب شهادتش را دیده بود و یک هفته بعد از رفتن به سوریه هم شهید شد. یک هفتهای که سوریه بود هر روز زنگ میزد، مادرم خیلی بیتابی میکرد، روز آخر که زنگ زد گفت: "من تا یک هفته دیگر نمیتوانم زنگ بزنم". و به مادرم گفت: یهوقت نروی پادگان بگویی "بچه من زنگ نزده" و آبروی من را ببری. من خودم هروقت توانستم به شما زنگ میزنم.
شب آخر جورابهای همرزمانش را میشسته، همرزمش به مجید گفته: "مجید، حیف تو نیست با این اعتقادات و اخلاق و رفتار که خالکوبی روی دستت است". مجید میگوید: "تا فردا این خالکوبی یا خاک میشود و یا اینکه پاک میشود". و فردای آن روز داداش مجید محله یافتآباد برای همیشه رفت.
یک تیر به بازوی سمت چپش میخورد، دستش را پاره کرده و سه تا از تکفیریها را میکشد، سه یا چهار تیر به سینه و پهلویش میخورد و شهید میشود و هنوز پیکر مطهرش برنگشته است. محل شهادتش جنوب حلب، خان طومان، باغ زیتون است. و همه محله یافتآباد تهران هنوز منتظر بازگشت پیکر پاک و نورانی مجید هستند.
منبع: مشرق