مبادا گرگ شویم
در قطب شمال، گرگها را این گونه شکار میکنند:
روی تیغهی برنده مقداری خون میریزند و آن را در قالب یخی قرار داده و در طبیعت رها میکنند. گرگ آن را میبیند و یخ را به طمع خون لیس میزند. یخ روی تیغه کم کم آب میشود و تیغه تیز، زبانِ کرخت و بیحس شده گرگ را میبرد. گرگ خون بیشتری میبیند و به تصور این که شکار و طعمه خوبی پیدا کرده بیشتر لیس میزند، اما نمیداند یا نمیخواهد بداند که با آن حرص وصف ناشدنی و شهوت سیریناپذیر، دارد خون خودش را میخورد.
و بالاخره آنقدر از آن گرگ زبان بسته خون میرود تا به دست خودش کشته میشود؛ نه گلولهای شلیک میشود، و نه حتی نیزهای پرتاب، اما گرگ با همه غرورش سرنگون میشود.
فقط از گرگها نگوییم!
سری هم به خودمان بزنیم که ممکن است طمع، شهوت، پول، قدرت، تکبّر، حبّ جاه و مقام و فخر فروشی، ما را چون گرگها به چنان سرنوشتی گرفتار کند! نه گلولهای و نه نیزهای، هلاکت به دست خودمان!
ولی گرگه دلمو سوزوند.