"راز روشن" با صدای حامد زمانی (ویژه شهید مصطفی احمدی روشن)
متن:
تا چراغی در میان این شبستان روشن است
تا تنور نان گرم مرد چوپان روشن است
متن:
تا چراغی در میان این شبستان روشن است
تا تنور نان گرم مرد چوپان روشن است
شهیدی که دوست داشت گلویش بریده باشد
نفیسه گفت بابا اگر هستی یک نشانه بده
حالا مراقب است بغض اش جلوی حرف هایش را نگیرد و می گوید: هر سه نفر بالای سر آقا مرتضی بودیم. شروع به حرف زدن کردم. گفتم سلام آقا مرتضی دل مان خیلی برایت تنگ شده؟ نفیسه هم گفت بابا جان می گویند شهدا زنده اند، اگر هستی به ما یک نشانه بده...
نفیسه سر به زیر دارد و مادر تصویر همسرش را در گوشی تلفن اش نشان مان می دهد و می گوید: حرف نفیسه که تمام شد دیدیم از گوشه چشم چپ آقا مرتضی یک قطره اشک سرازیر شد و بخشی از پارچه کفن خیس شد. به درد دل هایمان ادامه دادیم که دیدم از گوشه چشم دیگرش هم قطره اشک دیگری سرازیر شد.
به گزارش گروه بینالملل خبرگزاری تسنیم به نقل از رویترز، صدای انفجار مهیبی در ریاض پایتخت عربستان به گوش رسیده است.
همزمان شبکه خبری المنار در خبری فوری اعلام کرد که ارتش یمن با یک فروند موشک بالستیک کاخ الیمامه در ریاض را در هم کوبیدهاند.
در عملیات رمضان تلفات زیادی دادیم. دریک محور بچه های گردان مسیر را اشتباهی حدود پانزده ، بیست کیلومتری جلو رفته بودند. آقا مهدی یک نفربر برداشت ورفت جلو . آقا عزیز(جعفری)آمد و به ما گفت : "به مهدی بی سیم بزن برگرده ، منطقه نا امنه، اوضاع اصلا منا سب نیست." پیام را با بی سیم رساندم. چند بار دیگر آقا عزیز پیغام داد که :
دلنوشته وهب همدانی بهمناسبت پایان حکومت داعش:
«وهب همدانی» فرزند مجاهد شهید حسین همدانی در پی پایان حکومت گروهک تروریستی داعش، دلنوشته خود در این روزهای پیروزی را به تحریر درآورده است. متن آن در زیر میآید:
بسم الله الرحمن الرحیم
خون شهدای مدافع حرم به ثمر رسید و شیرینی این پیروزی مبارک بر جان همه مردم ایران اسلامی نشست.
یادم میآید در اوج بحران و در سال 91 در زمانی که مسلحین در شهر دمشق به جنگ تن به تن روی آورده بودند، از پدرم که برای ماموریتی از دمشق به تهران آمده بود پرسیدم: «پدر! سرانجام این جنگ چه میشود؟» و او خیلی خونسرد پاسخ داد که: «پیروز میشویم.» پرسیدم: «چگونه؟ همه چیز از دست رفته است. پایتخت هم در حال سقوط است.» گفت: «پسرم وعده الهی حتمی است و خدا خلف وعده نمیکند.» در آن روز چیزی نگفتم، اما به چهره مصمم و آرام او نگاه کردم. چهرهای نورانی که میترسیدم آخرین نگاههایم به او باشد. حرفهایش را شعارگونه قلمداد کردم و در ذهن خودم کارش را تلاشی بیهوده برای هدفی از دست رفته تصور کردم.