آفاق

۴۲ مطلب با موضوع «شهدا و روایت فتح» ثبت شده است

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۶ ، ۰۳:۰۵

 

بارها می‌دیدم که با بچه‌هائی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق می‌شد و آنها را جذب ورزش می‌کرد. یکی از آن بچه‌ها که با ابراهیم رفیق شده بود خیلی از بقیه بدتر بود. حتی خیلی راحت حرف از کارهای خلاف می‌زد و اصلاً چیزی از دین نمی‌دانست. نه نماز و نه روزه، به هیچ چیز هم اهمیت نمی‌داد. یک بار به ابراهیم گفتم: «آقا ابرام اینها کین که دنبال خودت راه می‌اندازی؟» با تعجب پرسید: «چطور، چی شده ؟» گفتم: «دیشب این پسر رو با خودت آورده بودی هیئت، اون هم اومد کنار من نشست. وقتی که حاج آقا داشت صحبت می‌کرد و از مظلومیت امام حسین (علیه السلام) و از کارهای یزید می‌گفت این پسر، خیره خیره و با عصبانیت گوش می‌کرد. وقتی هم چراغ‌ها خاموش شد به جای این که گریه بکنه،

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۶ ، ۲۰:۰۹
به گزارش اویس، شهید مهدی صابری ۱۴ فروردین‌ماه سال ۱۳۶۸ در مشهد مقدس متولد شد. شهید و خانواده‌اش پس از مدتی به قم نقل‌مکان کردند و دوره نوجوانی را در این شهر مقدس سپری کرد. دوره جوانی را با قبول شدن در رشته زمین‌شناسی کاربردی دانشگاه شروع کرد. با هجوم تروریست های تکفیری به حرم حضرت زینب (س) برای جهاد به سوریه سفر کرد و به تیپ فاطمیون پیوست. او پس از مدتی گردانی با نام حضرت علی‌اکبر (ع) تأسیس کرد. گردانی که با آن آسمانی شد
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۵۱

شهید مدافع حرم، سجاد زبرجدی متولد ۱۳۷۰/۱۱/۱۹بود و 7 مهرماه امسال در سن 25 سالگی در جنوب حلب به شهادت رسید. مزار او در بهشت زهرای تهران_ گلزار شهدا _ قطعه۵۰_ردیف۱۱۷_شماره۱۴ قرار دارد. آنچه می بینید، صفحه ای از دفترچه یادداشت اوست.

گروه جهاد و مقاومت مشرق

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۲۲

 دیگر رمقی برایمان نمانده بود. این خدا بود که ما را می آورد. باقی مانده گروهان من تیر خورده بودند و علیل. خودم هم از پا ترکش خورده بودم. تازه باید با این وضعیت یک خط از دشمن را می شکافتیم تا به عقب برسیم. لنگ لنگان و آهسته آمدیم بالا. رسیدیم به یک رشته کانال و سنگرهای عراقی که بالای سرمان قرار داشت. توان درگیری نداشتیم، من نگاه کردم بالای سرِ خودم و دیدم یک زیر پیرهن سفید از لب کانال بالا آمده و تکان می خورد. سمت چپ هم دیدم یک پیرهن سفید دیگر تکان می خورد. رفتم روی کانال دیدم پنج نفر دیگر هم نشسته اند داخل، برای یک لحظه فکر کردم ما باید اسیر اونا بشیم یا اونا اسیر ما. دور برشان پر بود از نارنجک و سلاح، حتی با یک کلت کمری می توانستند ستون مجروح ما را اسیر کنند. گفتم: «خدایا تو ما را در چشم عراقیا بزرگ کردی.» جرأت کردم یه داد سرشان کشیدم و یک کلاش برداشتم از لب کانال. بلافاصله هفت نفرشان دست بالا بردند. هلهله کنان افتادند جلو. خودم هم خنده ام گرفته بود. جلوم هفت تا عراقی سالم بودند و پشت سرم چند نفر از نیروهام که همه شان مجروح بودند.

(برگرفته از کتاب دلیل، زندگی نامه و خاطرات سردارشهید علی چیت سازیان فرمانده اطلاعات عملیات لشگر انصار الحسین همدان )

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۳۷

عقیق: شهید مدافع حرم بی.ام.دبلیو سوار؛ «احمد محمد مشلب» را اولین بار با این لقب شناختیم. جوان خوش تیپ  و خوش سیمایی که در تصویر معروف کنار خودروی گرانقیمت خود ایستاده و لبخندی به لب دارد؛ از همان لبخندهایی که به خاطر می ماند ،  مثل لبخند «جهاد» که انگار اینجا دیگر هیچ کس شبیه او لبخند نمی زند...

احمد محمد مشلب از اهالی شهر نبطیه لبنان بود .از همان کودکی با عشق به اهل بیت (ع) در خانواده اش تربیت شد ، نفس کشید و بزرگ شد . شهید احمد محمد مشلب، شهید ۲۳ ساله حزب الله لبنان که به خاطر شیک پوشی به القاب مختلفی مشهور و معروف بود ،  اما خودش دوست داشت به او غریب طوس بگویند چرا که به امام رضا (ع) علاقه فراوان داشت .

درست در روزهایی که عده ای کج فهم تلاش می کردند تا مغرضانه «دفاع از حرم عقیله بنی هاشم» را به «پول» پیوند بزنند، «احمد» با آن لبخند زیبایش از راه رسید. همان روزهایی که می گفتند این جوان ها به خاطر 500دلار  یا به خاطر بیکاری و تنگدستی به سوریه می روند. همان موقع بود که احمد آمد. جوانی که نفرهفتم لبنان در رشته تکنولوژی بود و چیزی از مال دنیا کم نداشت ؛ کرامت و غیرت شهید مشلب بود که او را به سوریه کشاند ...

جوانی که در بخشی از وصیت نامه اش اینطور نوشته : «خدا توراکمک کند ای امام زمان! ماانتظار او را نمی کشیم؛ او انتظار ما را می کشد و وقتی خودمان را درست کنیم واصلاح کنیم بعد ساعاتی ظهور می کند.»

۱۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۵ ، ۲۱:۱۶

اپیزود اول: کاباره

 

صبح یکی از روزها با هم به "کاباره­ پل کارون" رفتیم.

به محض ورود، نگاهش به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود.با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیده بودمش؟! در ظاهر، زن بسیار با حیایی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود. شاهرخ جلوی میز رفت و گفت: همشیره تا حالا ندیده بودمت، تازه اومدی اینجا؟! زن خیلی آهسته گفت: بله؛من از امروزاومدم. شاهرخ دوباره با تعجب پرسید: تو اصلا قیافت به این جور کارها و این جور جاها نمی­خوره، اسمت چیه؟ قبلا چیکاره بودی؟زن در حالی که سرش رو بالا نمی­گرفت گفت: مهین هستم. شوهرم چند وقته که مرده. مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودمو پسرم بیام اینجا! شاهرخ حسابی به رگ غیرتش برخورده بود. دندانهایش را به هم فشار می­داد. رگ گردنش زده بود بیرون. دستشرو مشت کرد و محگم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی!!  بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، همینطور که از در بیرون می­رفت رو کرد به ناصر جهود (صاحب کاباره) و گفت: زود بر می ­گردم!مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش رو سر کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شد و حرکتکردند. مدتی از این ماجرا گذشت. تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک، بی­ مقدمه پرسیدم: راستی قضیه ­ اون مهین خانم چی شد؟ اول درست جواب نمی­داد. اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خیلی براشون سوخت،اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه بخاطر اجاره اثاث­ها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونه­ی کوچیک توخیابون نیرو هوایی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم:تو خونه بمون بچه­ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رومی­دم!!

 

اپیزود دوم:

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۹

خاطره 1     خاطره2      خاطره3     خاطره4      خاطره5       خاطره6      خاطره7      خاطره8        خاطره9        خاطره10     خاطره 11        خاطره 12         خاطره 13          خاطره  14   

  خاطره 15      خاطره 16      خاطره 17         

۲۱ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۱ ۲۴ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۳

شهید ابراهیم هادی

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۵ ، ۲۰:۵۰
۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۵:۳۶