صدوق آن عالم کم نظیر به اسناد روایتى اش از حضرت باقر (ع) روایت مى کند، عابدى در بنى اسرائیل بود معروف به جریح، در حال عبادت در صومعه اش بود که ماردش آمد و او را صدا زد، جریح چون در حال نماز بود پاسخ مادر را نداد، مادر به محل سکونت خود بازگشت و پس از ساعتى کنار صومعه آمد و فرزندش جریح را صدا زد باز هم پاسخ نگفت و با مادر به سخن نیامد مادر با دل شکسته بازگشت درحالى که مى گفت از خداى بنى اسرائیل مسئلت دارم که تو را به خوارى و ذلت بنشاند.
فرداى آن روز زنى بدکاره کنار صومعه آمد و در آنجا نشست در حالى که فرزندى را در کنار داشت و مى گفت: این طفل زاده شده از جریح است!! این مسئله در میان مردم پخش شد که کسى که مردم را بخاطر زنا ملامت مى کرد
خودش دچار این گناه بزرگ شده، پس از این شایعه حاکم دستور داد جریح را به دار آویزند، مادر جریح با شنیدن این خبر هولناک کنار دار آمد و ناخن به چهره اش مى کشید و صورت خود را لطمه مى زد، جریح گفت: مادر ساکت باش که این بلا از ناحیه پاسخ ندادن به نداى تو بر سر من آمده، مردم وقتى مطلب میان جریح و ماردش را شنیدند، گفتند تکلیف ما نسبت به این حادثه چیست، جریح با تکیه بر خدا گفت کودک این زن بدکاره را بیاورید چون آوردند او را در آغوش گرفت و گفت: اى کودک پدرت کیست؟ طفل به اراده و قدرت خدا به زبان آمد و گفت: پدرم فلان چوپان از فلان طایفه است، خداى مهربان تهمت زده شده به جریح را از دامن او زدود، پس جریح سوگند یاد کرد که از آن پس از خدمت به مادر و احترام به او دست برندارد.
بحار، ج 71، ص 75، ح 68- به نقل از قصص الانبیاء