آفاق

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

ملا حسین واعظ کاشفی در اخلاق محسنی می نویسد : برای یکی از پادشاهان مشکلی پیش آمد ،او با خدا عهد کرد که اگر کار من به نیکی پایان پذیرد هر چه پول در خزانه دارم به مستمندان می دهم ، خداوند نیز خواسته ی او را برآورد. پادشاه تصمیم گرفت به پیمان خود وفا کند، خزانه دار را خواست و دستور داد موجودی را حساب کند ، پس از بررسی معلوم شد پول زیادی در خزانه موجود است،امیران دولت گفتند: این همه پول را نمی توان به مستمندان پرداخت؛ زیرا مملکت از نظر مالی آشفته خواهد شد و اداره ی لشکر به این پول نیاز دارد . شاه گفت: من عهد کرده ام و خلاف آن نمی کنم. گفتند علما به ظاهر آیه ی « إِنَّمَا الصَّدَقَاتُ ... وَالْعَامِلِینَ عَلَیْهَا - کارگزاران جمع آوری صدقات » استدلال می کنند و می گویند لشکریان کسانی هستند که خراج جمع می کنند و خود ایشان بنا بر این آیه یک دسته از مستحقان هستند.پادشاه از این سخن در اندیشه شد و پیوسته فکر می کرد. روزی کنار غرفه ای نشسته بود، ژولیده ای شبیه دیوانگان از راه می گذشت ،پادشاه او را خواست و جریان پیمان را برای او بازگو کرد و گفت : نظر توچیست؟ گفت : اگر شهریار هنگام پیمان بستن با خدا سپاهیان را از خاطر گذرانده باشد صحیح است وگرنه نمی توان به آنها داد . شاه گفت: من در آن هنگام فقط به یاد مستمندان بودم . یکی از امیران گفت: ای دیوانه! ، مال بسیار است و سپاهیان نیز بی برگ و نوایند. ژولیده روی از او برگرداند و به شاه گفت : اگر دیگربا کسی که پیمان بستی کاری نداری وفا نکن؛ ولی چنان چه به او احتیاج داری به عهد خویش وفا کن. پادشاه چنان تحت تأثیر قرار گرفت که اشک از دیدگانش فرو ریخت و همان دم دستور داد اموال را بین فقیران تقسیم کنند.

 در کلام خود خداوند ودود      امر فرموده است اَوفوا بالعهود
 گر نداری خوی ابلیسی بیا          باش محکم بر سر عهد وفا

[ محمد حسین محمدی ، هزار و یک حکایت اخلاقی، شمیم قلم ،چاپ پنجم،1393، ص 179 و 180 ]

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۴۶

در روایت های حضرت داود (علیه السلام) آمده است که خداوند به داود وحی کرده است: «ای داود! تا کی بهشت را یاد می کنی، ولی اشتیاق به سوی مرا نمی طلبی؟» داود (علیه السلام) عرض کرد: «پروردگارا! چه کسانی مشتاق تو هستند؟» فرمود: «کسانی که آنان را از کدورت ها پاک گردانده ام،اهل دوراندیشی ساخته ام و از دل های آنان به سوی خویش روزنه ای گشوده ام تا به من بنگرند؛ و من دل های آنان را با دو دست خویش حمل می کنم و بر آسمانم قرار می دهم ... سپس حضرت داود (علیه السلام) گفت: «پروردگارا! مشتاقانت را به من نشان ده.» فرمود: «ای داود! به کوه لبنان بیا، در آن کوه چهارده نفر هستند؛ پیر، جوان و میانسال. وقتی نزد آنان آمدی، سلام مرا به آنان برسان و بگو پروردگارتان می فرماید: چرا حاجتی از من نمی طلبید؟ شما دوستان، برگزیدگان و اولیاء من هستید؛ من از شادی شما شاد می شوم و به سوی محبت شما می شتابم.» داود (علیه السلام) نزد آنان رفت ...آنان با دیدن داود (علیه السلام) خواستند متفرق شوند اما حضرت داود به آنان گفت: «من فرستاده خدا هستم، آمده ام تا پیام پروردگار را به شما برسانم. او به شما سلام می رساند و می فرماید: چرا حاجتی از من نمی طلبید؟ من چونان مادری مهربان در هر ساعت به شما می نگرم.» آنان با شنیدن پیام داود (علیه السلام) اشک بر گونه های شان جاری شد. آنان که چهارده نفر بودند پس از شنیدن پیام، هر یک(پاسخی عاشقانه وعارفانه) دادند: بزرگ آنان گفت: «خدایا! تو پاک و منزهی؛ ما بندگان تو و پسران بندگان توایم، پس اگر در گذشته، گاه دل های ما از تو بریده بوه ما را بیامرز.» دیگری گفت: «خدایا! تو پاک و منزهی؛ آن چه را بین ما و توست، نیکو ظاهر کن.» و... پس از این که سخنان افراد جمع به پایان رسید، خداوند به داود (علیه السلام) وحی فرستاد: «به آنان بگو سخنان شان را شنیدم و اجابت کردم، پس هر کدام خلوت گزینند، زیرا هم اکنون می خواهم حجاب را از بین خود و آنان بردارم تا به نور و جلال من نظر کنند.» داود (علیه السلام) پرسید: «خدایا! چه کاری سبب شد تا به این مقام برسند؟» پروردگار فرمود: « به سبب حسن ظن به خدا، خودداری از آمیزش با دنیا و داشتن خلوت های عارفانه با من... »

[ مرحوم ملا محسن فیض کاشانی در کتاب «محّجة البیضاء»جلد هشتم،باب محبت و شوق ]

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۲۵

✳یک شعر بچه بودم خوانده ام و یادم هست. قدیم یک ارّه بود که دو سر داشت و با آن الوارهای چوب را می بریدند. شاعر می گوید:

چون تیشه مباش و جمله بر خود متراش       
چون رنده ز کار خویش بی بهره مباش
 تعلیم زِ اَرّه گیر در امر معاش      
نیمی سوی خود می کش و نیمی می پاش

✳از اَرّه یاد بگیر ، وقتی چوب ها را تکه تکه می کند، یک مقدار پوشال چوب این طرف می ریزد و یک مقدار آن طرف . کسانی که به فکر خدمت کردن به مردم هستند، در قیامت کار و بارشان خیلی عالی است. می گردند ببینند کی خانه ندارد، برایش خانه بخرند. «حاج آقا حسین معصومی (ره)» هفده تا خانه برای طلبه های قم خرید. پسرش هم نمی دانست. چند سال پیش من از پسرش پرسیدم: می دانستی که پدرت هفده تا خانه برای طلبه های قم خریده؟ گفت: نه والله . نمی گذاشت کسی متوجه بشود. کار خیر می کرد. جهاز دختر می داد. الان هم هستند در گوشه و کنار کسانی که همه اش به فکر کار خیر هستند. شخصی که پیش من درس خوانده بود، به آقای غفاری قزوینی سفارش کرده بود که: اگر لقمه ی چرب و نرمی گیرت آمد، مرا خبر کن. آقای غفاری این مطلب را به من گفت. من پرسیدم: مقصودش چی بود؟! گفت: مقصودش این بود که اگر دیدی یک نفر بیچاره است ، وضع مالی اش خوب نیست، بیا به من بگو. یعنی اگر کسی بیچاره است، الان لنگ است، وام می خواهد ، پول ندارد، بچه دارد، لباس می خواهد، به من بگو تا کمکش کنم. خیلی حرف است که یک پولداری به دیگری بسپارد که اگر لقمه ی چرب و نرمی گیرت آمد، مرا خبر کن، یعنی اگر یک بیچاره ای را سراغ داری که وضع مالی اش خوب نیست، بیا به من بگو که من به دادَش برسم. اینها مسلمان هستند. ایمان این است. اسلام این است. حالا هی نماز بخوان، اما نَم هم پس نده، چه فایده ای دارد؟!


[ فرازی از سخنان حضرت آیت الله مجتهدی- ره]

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۰:۳۵
شگفتا
۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۸:۱۹

در روستایی فرضی، یک بیماری پوستی فراگیر شد؛ اما کسی به فکر درمانش نیافتاد. یکی از علایم این بیماری، خارش شدید پوست بود؛ به صورتی که پس از مدتی همه مردم روستا پس از بیدار شدن از خواب و پیش از شستن دست و صورت، مشغول خاراندن خودشان می شدند و این کار را تا پس از مسواک زدن و پیش از خوابیدن ادامه می دادند. روزها گذشت تا جایی که تعریف مردم روستا از انسان عوض شد. آنان گمان می کردند انسان موجودی است که خودش را می خاراند؛ و البته برای این تعریف، به اندازه کافی شاهد مثال داشتند.

یک روز صبح، خبری مانند بمب در روستا منفجر شد: حیوانی خطرناک به روستا حمله کرده است. حیوانی که شبیه انسان است؛ ولی انسانیت ندارد. مردم روستا برای دفاع از جان خود و عزیزانشان، چوب و چماق برداشتند و به مصاف حیوان رفتند. بیرون از روستا موجودی دیدند که همچون بنی بشر، دست و پا داشت؛ ولی خودش را نمی خارانید. یکی از جوانان دستمالی جلوی دهان خود گرفت و به حیوان نزدیک شد و با کمال تعجب دید حیوان توانایی سخن گفتن دارد. از او پرسید: تو چه حیوانی هستی؟ آن فرد پاسخ داد: از فرزندان آدم هستم. جوان با تعجب پرسید: چطور انسانی هستی که خودت را نمی خارانی؟ مرد گفت: تعجب من هم از این است چرا همه شما خودتان را می خارانید؟ به هر حال تعریف ها تغییر کرده بود و مردم روستا از ترس شیوع بیماری نخاراندن خود؛ آن مرد را به دهکده راه ندادند.

الغرض؛ در دو مطلب گذشته قصد داشتم توضیح دهم تعریف درست از زن، آن چیزی نیست که غرب ارائه کرده است. زن برای گرفتن مدرک؛ سر کار رفتن؛ پیشرفت کردن با ملاک های غربی و در یک کلام، مردانه زیستن خلق نشده است. زن موجودی است که خداوند آن را برای تربیت انسان آفریده و ویژگی های روحی و جسمی به او داده که بتواند همسر و فرزند خوبی تربیت کند. اگر تحصیلات (اعم از سطح تحصیلات و رشته) و اشتغال و پیشرفت های دنیایی؛ می تواند با انتظار خداوند از زن منطبق باشد؛ کسی مخالفتی با آنها ندارد. اما اگر رشته ای را می خوانیم یا به دنبال کاری هستیم که دوست داریم (نه آنچه خدا از ما می خواهد) اسم «بنده خدا» را از روی خودمان برداریم و بدانیم بنده خودمان هستیم.

این تمام حرف من در این نوشته است؛ اما متأسفانه تعریف جامعه ما از زن عوض شده و چنین زنی را به دهکده راه نمی دهیم!!


نویسنده : میثم شریف اصفهانی

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۲:۰۶

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۵ ، ۲۱:۱۲

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۵ ، ۲۳:۲۹

 

در قطب شمال، گرگ‌ها را این گونه شکار می‌کنند:

روی تیغه‌ی برنده مقداری خون می‌ریزند و آن را در قالب یخی قرار داده و در طبیعت رها می‌کنند. گرگ آن را می‌بیند و یخ را به طمع خون لیس می‌زند. یخ روی تیغه کم کم آب می‌شود و تیغه تیز، زبانِ کرخت و بی‌حس شده گرگ را می‌برد. گرگ خون بیشتری می‌بیند و به تصور این که شکار و طعمه خوبی پیدا کرده بیش‌تر لیس می‌زند، اما نمی‌داند یا نمی‌خواهد بداند که با آن حرص وصف ناشدنی و شهوت سیری‌ناپذیر، دارد خون خودش را می‌خورد.

و بالاخره آن‌قدر از آن گرگ زبان بسته خون می‌رود تا به دست خودش کشته می‌شود؛ نه گلوله‌ای شلیک می‌شود، و نه حتی نیزه‌ای پرتاب، اما گرگ با همه غرورش سرنگون می‌شود.

    فقط از گرگ‌ها نگوییم!

    سری هم به خودمان بزنیم که ممکن است طمع، شهوت، پول، قدرت، تکبّر، حبّ جاه و مقام و فخر فروشی، ما را چون گرگ‌ها به چنان سرنوشتی گرفتار کند! نه گلوله‌ای و نه نیزه‌ای، هلاکت به دست خودمان!

    ۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۰:۳۱

     

    شیخ رجب علی نکو گویان معروف به خیاط

    این چرخ خیاطی سینگر را ببینید. همه قطعات ریز و درشتش مارک مخصوص کارخانه را دارد.

     می خواهند کوچک ترین پیچ هم نشان این کارخانه را داشته باشد.

    انسان مومن هم، همه کارهای بزرگ و کوچکش باید نشان خدا را داشته باشد .

    ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۰:۱۶

    دهقانی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین، تمام روز او را زیر نظر گرفت.

    متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یک دزد راه می رود، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند، پچ پچ می کند، آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض کند، نزد قاضی برود و شکایت کند.

    اما همین که وارد خانه شد، تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود، حرف می زند، و رفتار می کند.

    از پیش داوری بپرهیزیم!

    با شتاب قضاوت نکنیم!

    پیش آمده که به شخصی سوء ظن داشته باشید و بعد متوجه شوید که اشتباه کرده اید؟

    ۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۵۳