آفاق

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

 دیگر رمقی برایمان نمانده بود. این خدا بود که ما را می آورد. باقی مانده گروهان من تیر خورده بودند و علیل. خودم هم از پا ترکش خورده بودم. تازه باید با این وضعیت یک خط از دشمن را می شکافتیم تا به عقب برسیم. لنگ لنگان و آهسته آمدیم بالا. رسیدیم به یک رشته کانال و سنگرهای عراقی که بالای سرمان قرار داشت. توان درگیری نداشتیم، من نگاه کردم بالای سرِ خودم و دیدم یک زیر پیرهن سفید از لب کانال بالا آمده و تکان می خورد.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۱۸

وقتی که رسول خدا(ص) وارد مدینه منوّره شدند و پرچم اسلام را بلند کردند، شخصی به نام عبداللّه اُبَی که یکی از دشمنان سرسخت پیامبر اسلام بود بر آن حضرت حسد بُرد و می خواست حضرت را به قتل برساند. عبداللّه ، حضرت و اصحاب حضرت را به منزلش دعوت کرد و غذای مسمومی را ترتیب داد. جبرئیل به رسول خدا(ص) خبر داد.
همینکه غذا حاضر شد رسول خدا(ص) فرمودند:
یا علی دعای پُرمنفعت را بر این غذا بخوان .
علی (ع) دعا را خواندند.
بِسْمِ اللّهِ الشّافی ، بِسْمِ اللّهِ الْکافی ، بِسْمِ اللّهِ الَّذی لایضُرُّ مَعَ اسْمِهِ شَی ءٌ وَ لا داءٌ فی الاَْرْضِ وَ لا فی السَّماءِ وَ هُوَ السَّمیعُ العَلیمُ.
وقتی دعا خوانده شد همه غذا را خوردند و سیر شدند و ضرری به آنها نرسید با صحت و سلامتی برخواستند و رفتند.
وقتی که عبداللّه اُبی این صحنه را دید، گمان کرد آشپز فراموش کرده سمّ را داخل غذا کرده باشد، رفت و تمام رفقایش را جمع کرد و از غذا خوردند همه به جهنم رسیدند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۱۱

روزی رسول خدا ـ علیه السلام ـ نشسته بود، عزرائیل به زیارت آن حضرت آمد پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ از او پرسید: «ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسانها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی رحم آمد؟»
عزرائیل گفت: در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:
1. روزی دریا طوفانی شد و امواج سهمگین دریا یک کشتی را در هم شکست، همه سرنشینان کشتی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۵۵

ابراهیم بن مهزم مى گوید: شب تاریکى از خدمت حضرت صادق (ع) بیرون آمدم و به سوى منزلم در مدینه حرکت کردم در حالى که مادر هم همراه من بود، میان من و او سخن ردّ وبدل شد و من به درشتى و تندى با او سخن گفتم، چون فردا فرا رسید و نماز صبح را بجاى آوردم به محضر امام صادق رفتم حضرت شروع به سخن کرد و فرمود اى ابامهزم تو را شب گذشته چه شده بود که با مادرت به درشتى و تندى سخن گفتى؟! آیا نمى دانى شکم او منزلى بود که تو مدت نه ماه در آن سکونت داشتى، و دامنش گهوارهاى بود که تو آن را لمس مى کردى، و دو پستانش ظرفى بود که از آن شیر مى نوشیدى؟ گفتم همه اینها را قبول دارم فرمود: با او به درشتى سخن مگو.

بصائر الدرجات 243.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۳۴

از حضرت سجاد (ع) روایت شده:
«جاء رجل الى النبى (علیهما السلام) فقال: یا رسول الله ما من عمل قبیح الا قد عملته فهل لى من توبة؟ فقال له رسول الله فهل من والدیک احد حى؟ قال: ابى قال فاذهب فبرّه قال فلما ولى قال رسول الله صلى الله علیه وآله لو کانت امّه:» «42»
مردى نزد پیامبر آمد و گفت عمل زشتى نبوده مگر آن که به آن آلوده شده ام آیا براى من توبه اى هست؟ حضرت فرمود از پدر و مادرت کدام زنده اند؟ گفت: پدرم فرمود: برو به او احسان کن، هنگامى که از نزد پیامبر بیرون رفت، حضرت فرمود: اگر مادرش زنده بود و به او نیکى مى نمود به قبول توبه اش نزدیک تر بود.

بحار، ج 71، ص 82، حدیث 88.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۳۰

 حدیثی است که می فرماید : هنگامی که ملک الموت به سراغ انسان می آید تا او را قبض روح کند از او مهلت می خواهد... ولی او مهلت نمی دهد و جان او را می گیرد . ملک الموت فقط به حضرت نوح(علیه السلام) مهلت داد.حضرت نوح(علیه السلام) شیخ الانبیاء بود و نهصد و پنجاه سال مردم را به دین خدا دعوت کرد.عمرش را تا دو هزار و پانصد سال هم گفته اند.او در لحظه احتضار از عزراییل علیه السلام تقاضایی کرد،گفت: به من اجازه بده تا پایم را از آفتاب بردارم و به سایه بگذارم. عزراییل اجازه داد.حضرت نوح علیه السلام بعد از این که پایش را از آفتاب به سایه گذاشت،به ملک الموت گفت: می دانی برای چه این تقاضا را از تو کردم؟ ملک الموت گفت:نه حضرت نوح علیه السلام فرمود:برای این که می خواستم به تو بگویم تمام عمر من که دو هزار و پانصد سال طول کشید،به همین مقدار که پایم را از آفتاب به سایه گذاشتم ، گذشت !

 حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه ای؟ / گفت: یا آب است ، یا خاک است یا پروانه ای!
 گفتمش احوال عمرم را بگو،این عمر چیست؟ / گفت یابرق است، یا باد است، یا افسانه ای!
 گفتمش اینها که می بینی، چرا دل بسته اند؟ / گفت یا خوابند، یا مستند، یا دیوانه ای!
 گفتمش احوال جانم را پس از مردن ، بگو؟/ گفت یا باغ است، یا نار است، یا ویرانه ای !

[ بررسی گناهان کبیره در کلام مرحوم حضرت آیت الله مجتهدی تهرانی ، انتشارات بوستان قرآن ، چاپ پنجم ، ص 27 و 28]

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۶ ، ۱۱:۲۵

یک جوانی در حال احتضار و جان دادن بود پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) بر بالین او حاضر شدند. پیامبر (صلی الله علیه و آله) به او فرمودند، کلمه توحید ، لا اله الا الله را بگو ، زبانش بند آمد . حضرت دو باره تکرار کردند ، باز هم زبانش بندآمد ، یک بانویی بالای سر این جوان نشسته بود به او فرمودند آیا این جوان مادری دارد ؟ عرض کرد، بله ، من مادرش هستم . حضرت به مادرش فرمود : آیا تو نسبت به این جوان خشمگین و ناراحت هستی ؟ زن گفت بله ناراحت هستم . شش سال است با او حرف نزدم. - محبت مادر یک جور دیگری است . ببین چکار کرده که مادر با او شش سال حرف نمی زند. - حضرت ( صلی الله علیه و آله ) به زن فرمود: از او راضی شو. مادر قبول کرد و گفت : خدا از او راضی باشد ، وقتی تو از آن راضی هستی. به مجرد اینکه این را گفت ، پیغمبر (صلی الله علیه و آله) رو کرد به این جوان محتضر و فرمود بگو لا اله الا الله . این دفعه این جوان توانست کلمه توحید را بر زبان جاری کند. در این روایت هم مسأله اهمیت رضایت مادر است و هم یک نکته مهمی دیگری است که باید این دستورات شرعی، در عملکرد انسان مورد توجه قرار بگیرد.

 [ شرح حدیث از مقام معظم رهبری در مقدمه درس خارج: 29 / 07/96 ]

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۶ ، ۲۳:۱۷

هستند افرادی که امام زمان علیه السلام نزد آنها می آید. مثل آسیّد کریم پینه دوز. صاحبخانه آسیّد کریم او را جواب کرد،جا گیرش نیامد،به همین خاطر صاحبخانه اثاثیۀاو را توی کوچه ریخت . آن موقع گل و برف و باران هم بود . یکی از مواردی که امام زمان علیه السلام پیش آسیّد کریم می آید همین جا بود. امام زمان تشریف می آورند و می پرسند : «آسید کریم چیه؟چرا ناراحتی؟»آسید کریم عرض می کند:«آقا خودتان که می دانید، احتیاج به گفتن ندارد. صاحبخانه جواب کرده و شما خودتان می دانید.» حضرت علیه السلام می فرمایند: « اگر طالب ماهستی، باید این گرفتاری ها را تحمّل کنی . به خودت فشار نیاور، اعصابت را ناراحت نکن. این ناراحتی ها را تحمل کن. خانه نداشتن مصیبتی است. » وقتی حضرت این سخنان را می گویند،

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۶ ، ۱۵:۰۰

 

بارها می‌دیدم که با بچه‌هائی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق می‌شد و آنها را جذب ورزش می‌کرد. یکی از آن بچه‌ها که با ابراهیم رفیق شده بود خیلی از بقیه بدتر بود. حتی خیلی راحت حرف از کارهای خلاف می‌زد و اصلاً چیزی از دین نمی‌دانست. نه نماز و نه روزه، به هیچ چیز هم اهمیت نمی‌داد. یک بار به ابراهیم گفتم: «آقا ابرام اینها کین که دنبال خودت راه می‌اندازی؟» با تعجب پرسید: «چطور، چی شده ؟» گفتم: «دیشب این پسر رو با خودت آورده بودی هیئت، اون هم اومد کنار من نشست. وقتی که حاج آقا داشت صحبت می‌کرد و از مظلومیت امام حسین (علیه السلام) و از کارهای یزید می‌گفت این پسر، خیره خیره و با عصبانیت گوش می‌کرد. وقتی هم چراغ‌ها خاموش شد به جای این که گریه بکنه،

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۶ ، ۲۰:۰۹

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۵ ، ۰۶:۲۹