آفاق

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سرداران» ثبت شده است

 دیگر رمقی برایمان نمانده بود. این خدا بود که ما را می آورد. باقی مانده گروهان من تیر خورده بودند و علیل. خودم هم از پا ترکش خورده بودم. تازه باید با این وضعیت یک خط از دشمن را می شکافتیم تا به عقب برسیم. لنگ لنگان و آهسته آمدیم بالا. رسیدیم به یک رشته کانال و سنگرهای عراقی که بالای سرمان قرار داشت. توان درگیری نداشتیم، من نگاه کردم بالای سرِ خودم و دیدم یک زیر پیرهن سفید از لب کانال بالا آمده و تکان می خورد.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۱۸

   [راوی سید کاظم حسینی همرزم شهید برونسی]

 او جبهه ماند و من آمدم مشهد، مرخصی. صبح روز بعد رفتم ملک آباد، مقر سپاه. یکی از مسوولین رده بالا گفت: به هر کدوم از فرماندهان وسیله ای دادیم، یک ماشین لباسشویی هم سهم آقای برونسی شده. مکث کرد و ادامه داد: حالا که ایشون نیست، شما زحمتش رو می کشین که ببرین خونه شون؟ می دانستم حاجی اگر بود، به هیچ عنوان قبول نمی کرد. پیش خودم گفتم:

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۲۱