آفاق

از کاباره تا جبهه ..

پنجشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۳:۱۹ ب.ظ

اپیزود اول: کاباره

 

صبح یکی از روزها با هم به "کاباره­ پل کارون" رفتیم.

به محض ورود، نگاهش به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود.با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیده بودمش؟! در ظاهر، زن بسیار با حیایی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود. شاهرخ جلوی میز رفت و گفت: همشیره تا حالا ندیده بودمت، تازه اومدی اینجا؟! زن خیلی آهسته گفت: بله؛من از امروزاومدم. شاهرخ دوباره با تعجب پرسید: تو اصلا قیافت به این جور کارها و این جور جاها نمی­خوره، اسمت چیه؟ قبلا چیکاره بودی؟زن در حالی که سرش رو بالا نمی­گرفت گفت: مهین هستم. شوهرم چند وقته که مرده. مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودمو پسرم بیام اینجا! شاهرخ حسابی به رگ غیرتش برخورده بود. دندانهایش را به هم فشار می­داد. رگ گردنش زده بود بیرون. دستشرو مشت کرد و محگم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی!!  بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، همینطور که از در بیرون می­رفت رو کرد به ناصر جهود (صاحب کاباره) و گفت: زود بر می ­گردم!مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش رو سر کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شد و حرکتکردند. مدتی از این ماجرا گذشت. تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک، بی­ مقدمه پرسیدم: راستی قضیه ­ اون مهین خانم چی شد؟ اول درست جواب نمی­داد. اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خیلی براشون سوخت،اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه بخاطر اجاره اثاث­ها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونه­ی کوچیک توخیابون نیرو هوایی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم:تو خونه بمون بچه­ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رومی­دم!!

 

اپیزود دوم: انقلاب

 

هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگیریها همه چیز را به هم ریخته بود. از مشهد که بر گشتیم شاهرخ برای نماز جماعت

رفت مسجد! خیلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت. با چند تا از بچه­های انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همه­ی تظاهر

اتها شرکت می­کرد. حضور شاهرخ با آن قد و هیکل قوت قلبی برای دوستانش بود. البته شاهرخ از قبل هم میانه­ خوبی با شاه و

درباری­ هانداشت. بارها دیده بودم که به شاه و خاندان سلطنت فحش می­دهد. ارادت شاهرخ به امام تا آنجا رسید که در همان ایام

قبل از انقلاب سینه­اش را خالکوبی کرده بود. روی آن هم نوشته بود: خمینی، فدایت شوم.

اپیزود سوم: جنگ

 

دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه­ها در هتل کاروانسرا بودم. پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود.

مثل فرزندی که همواره با پدر است. تعجب من از رفتار آنها وقتی بیشتر شد که گفتند: این پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من که

برادرش بودم خبر نداشتم. عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشه­ای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم. بی­ مقدمه و با تعجب

گفتم:  این آقا رضا پسر شماست!؟ خندید و گفت: نه؛ مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش. 

گفتم مادرش دیگه کیه؟

گفت: مهین؛ همون خانمی که تو کاباره بود. آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه. من هم آوردمش

اینجا.ماجرای مهین را می­دانستم،برای همین دیگر حرفی نزدم. ...

اپیزود آخر: ...

 

نیروی کمکی نیامد. توپخانه هم حمایت نکرد. همه نیروها به عقب آمدند. شب بود که به هتل رسیدیم.

آقا سید (شهید سید مجتبی هاشمی - جانشین جنگهای نامنظم) را دیدم. درد شدیدی داشت. اما تا مرا دید با لبخندی بر لب گفت:

خسته نباشی دلاور. بعد مکثی کرد و با تعجب گفت: شاهرخ کو؟

بچه ها در کنار جمع شده بودند. نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم. قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد، سید منتظر جواب بود. این

را از چهره نگرانش می­فهمیدم.کسی باور نمی­کرد شاهرخ دیگر در بین ما نباشد. خیلی از بچه ها بلند بلند گریه می ­کردند.

سید را هم برای مداوا فرستادیم بیمارستان.روز بعد یکی از دوستانم که رادیو تلویزیون عراق را زیر نظر داشت سراغ من آمد نگران و با

تعجب گفت: شاهرخ شهید شده؟ گفتم چطور مگه؟

گفت: الآن عراقی ها تصویر جنازه یک شهید رو پخش کردند. بدن بی سر او پر تیر و ترکش و غرق در خون بود. سربازان عراقی هم در کنار

پیکرش از خوشحالی هلهله می­کردند. گوینده عراق هم می­گفت ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم!

اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم. او شهید شده بود.

 شهید گمنام

 

 

از خدا خواسته بود همه را پاک کند. همه­ی گذشته­اش را.

می­خواست چیزی از او نماند. نه اسم، نه شهرت، نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر.

اما یاد او زنده است. یاد او نه فقط در دل دوستان، بلکه در قلوب تمامی ایرانیان زنده است. او مزار دارد. مزار او به وسعت همه­ی خاکهای سرزمین ایران است.

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۵/۰۹/۲۵

نظرات  (۷)

۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۵:۳۲ نـــای دل
شاهرخ ضرغام که معروف شد ب حر انقلاب..

تشکر ...
پاسخ:
سلام
تشکر از حضورتان
۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۵:۵۹ بالای آسمان
عجب متن پر از حماسه و عشقی نوشتید
لذت بردم
خدا رحمتش کنه
پاسخ:
تشکر از نویسندش

۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۸:۱۳ حمیدرضا ندیری
شاهرخ ضرغام
یه چیز دیگه اس
صدام برا سرش پول گذاشته بود.
پاسخ:
سلام
ممنون از حضورتان
۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۸:۱۶ سیّد محمّد جعاوله
خدا حفظتون کنه
متشکرم.
پاسخ:
ممنونم سید بزرگوار
همچنین
۲۶ آذر ۹۵ ، ۰۰:۴۶ سجاد مقید
کاش خدا فرصت متحول شدن رو به من هم بده
خیلی جالب بود ممنون
پاسخ:
خواهش میکنم دوست عزیز
ان شاءالله عاقبت بخیر بشیم
۲۶ آذر ۹۵ ، ۰۷:۴۴ طلبه عکاس
شهادت انسان را فرشته می کند...........

با شهدا محشور شوید
پاسخ:
سلام
خیلی ممنون
ان شاء الله دعاتون مستجاب شه
همچنین در حق خودتون
۲۶ آذر ۹۵ ، ۰۸:۳۷ ❤منتـــظر المهدی 313❤
خداقوت
پاسخ:
سلام
متشکرم
همچنین

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.